|
به نام خدا خط خطی... خسته ام اما هرکاری میکنم خوابم نمی برد،به یاد بچگی شروع میکنم به شمردن،یک،دو،سه،چهار...،ناگهان اطرافم راسیاهی پررنگی فرا میگیرد،چشمانم ازشدت تاریکی احساس سنگینی میکنند،چندبارچشمانم رابازوبسته میکنم تابه تاریکی عادت کنند،نا گهان اطرافم خط خطی میشود،خط خطی های رنگی!زمزمه میکنم:اینجا دیگر کجاست؟چه قدر خط خطی!چه قدرشبیه زندگی من است! صدایی میگوید:دلت خط خطی نباشد. میگویم:وقتی زندگی ام خط خطی است مسلماً دلم هم باید خط خطی باشد. میگوید:نه،اشتباه میکنی! میگویم:توازکجامیدانی؟ میگوید:من فرق دل صاف وساده ودل خط خطی راخوب میدانم. میگویم:یعنی چه؟ میگوید:وقتی میگویی زندگی ام خط خطی است،یعنی زندگی ای هم وجود داردودرپس این زندگی همیشه یک دل صاف وساده هست! میگویم:پس خط خطی های زندگی ام چه میشود؟ میگوید:اینهادیگرمهم نیستند،مهم اینست که هرخط به یک رنگ است وسر هرکدام رابگیری به تهش خواهی رسید. با سردرگمی میپرسم:یعنی چه؟ پاسخ می دهد:یعنی گره های زندگی همیشه باز شدنی اند ووقتی میتوانی بازشان کنی،دیگر دلت گره ندارد! قانع میشوم!صدا باردیگردرگوشم میپیچد:دلت گره ندارد،دلت گره ندارد...میخواهم بپرسم کیستی؟اما ناگهان دردل سیاهی سقوط میکنم،باصدای جیغ خفه ام ازخواب میپرم،چندثانیه بعد صدای اذان به گوشم میرسد،ناخودآگاه لبخند میزنم وتکرارمیکنم:دلت گره ندارد مهم،اینست! ![]() |